ادبیات و فرهنگ
سعدی اینک ز طرابلس به کجا خواهد رفت که به کار گِل ننشانندش فراموش کرده ام شعر از کیست اما بعد از شنیدن بازنشستگی محمد غلامی، دوست، استاد و شاعر خوب دشتستان که هنوز از عنفوان بازنشستگی لذتی نبرده و از ربیعان آن تمتعی نیافته راهی کنگان و شاید عسلویه اش کرده اند و من مرتب این شعر را زمزمه می کنم که می دانم نه به میل رفته است و با موی سپید قصد کاری کرده است و نه خیام است که قصد می کند و بگوید «با موی سپید قصد می خواهم کرد». غلامی اینک باید بنشیند و ناگفته هایش را با خاطری آسوده بسراید نه غم نان داشته باشد و تشویش جهان که به ناچاری پناهنده شود در کنگان.
ای دوست هماره در میان جانی
ماییم صدف تو درّی و مرجانی
آواز تو می نیوشم از باغ بنار
ناخواسته گر چه ساکن کنگانی
با پیامی جناب فتحی آگاهم کرد که در اندیشه تجلیل از دوست گرانسنگ و استاد مسلم شعر، آقای محمد غلامی است که امیدوارم این گونه یادواره ها مستدام باد و خود بهانه ای شد تا بار دیگر و با دقتی مضاعف «در سایه سار سنگ» را نگاهی بیندازم و بر لذتم بیفزایم. طبیعی است اگر به دشتستان عشق می ورزد علی الخصوص به بنار که شعرهایش بیانگر آن است. در این کتاب شعرهایش خزانیه ای است که ردپای بهار را در آن ها می توان جستجو کرد؛ بهاری که کودکی شاعر را تداعی می کند و اینک خبری از آن نیست و تصویرهایی که کمتر بی نخل است. غلامی، شاعری تصویرگراست و واج آرایی در عنوان کتاب زیبایی را دو چندان کرده است. شاعر خواننده را با طبیعت دشتستان آشنا می کند، دست او را می گیرد و تصویرهایی از طبیعت بنار را در ذهن خواننده مجسم می کند که شعر تجسم صورت های خیالی شاعر است. « در پشت گاهواره ی نخلستان/ دستان سبز نخل/ لبریز می شود/ از شروه های باد آنگاه تازیانه توفان/ و کبکاب/ رقصی میان آینه ی آب» ص 14. نه وزن شاعر را رها می کند و نه شاعر وزن را و در بیشتر شعرها قافیه ها بدون اینکه شاعر بخواهد آمده است و چه زیبا آمده. « بر سر فواره های سبز/ پر هیاهو آبشار مرگ/ عشق یعنی غنچه یعنی برگ دور از چشمان گل ها/ طعنه های تلخ خار مرگ/ رُسته اندر باغ/ از دم توفان بهار مرگ» ص 39 با اندکی تلخیص. در شعر «عمری...» ص 27 چه زیبا تصویر و صدا را با هم آمیخته خواننده هم می بیند و هم می شنود «سم ضربه های اسب به تقریب» به قول نیما قافیه زنگ پایان است و غلامی چه خوب می نوازد در شعر دور از درخت باغ افق لاله زار شد/ دور از درخت/ کرانه ی چشمم بهار شد هر چند زبان شعر در سایه سار سنگ زبان معیار است اما ردپای واژه های محلی در شعر کاملا نمایان است، انگار می ترسد که واژه ها فراموش شوند و در جای جای شعرش واژه ها را زنده می کند. «... جالیزبان پیچیده بر لوکه/ گوش به فریاد تیترون می سپارد/ که البته تیترون در پانوشته باید «دیدمک» معرفی می شد. و واژه هایی چون «ترت». «کروشه» «پرونگ و پنگاش» و غیره... چند سال پیش اختلافی بین دشتی و دشتستان در گرفت بر سر هویت فایز که البته فایز متعلق به همه است وکسی که مورد قبول عامه قرار گرفت پس نباید حد و مرزی برای آن قائل شد. اما در شعر «پیش از این ...» خطاب به فایز به جای «گز دراز» «گزدان» آمده است که گزدراز در دشتی است و محل تولد فایز «گزدان» در دشتستان که البته به عنوان مزاح نوشتم که شاعر یقینا عمدا نگفته است بل سهوا و ما دشتی ها به دید اغماض می نگریم؛ به هر حال «در سایه سار سنگ» زیباست و زیبا می ماند. در گلبنگی ز گلبانگ تو بوی مل شنیدم چو آواز خوشت بلبل ندیدم میان برگ برگ سبز گلبنگ ز هر گلواژه اش صد گل بچیدم درست بر عکس سایه سار سنگ، گلبنگی بهاریه ای است که شاعر زیبایی های دشتستان را به تصویر کشیده است. می ترسم هر چه بگویم جان کلام را ادا نکرده باشم به این دوبیتی زیبا بسنده می کنم که خود گویای همه چیز است. لولت تا گل دلخواه نادن ری پهنی جیگر مو آه نادن چیشلت وختی می خواسن بسازن دو تا دریا میون ماه نادن البته استاد در «گُلبنگی» دعای خیری در حق من کرده اند که متاسفانه مستجاب شده است.