ادبیات و فرهنگ
درپارک نشست و شروع کرد به نوشتن . فواره ای در مقابلش می چرخید . چرخش مدام ذهنش مانع ازآن می شد که اطراف را خوب ببیند . هوا داشت رو به خنکی می رفت و می شد زیر سایه ی درختی نشست . کاغذ های باطله ی اطرافش را جمع کردوبه طرف سطل آشغالی که چند متری او بود راه افتاد . وقتی داشت برمی گشت، از ساختمان روبرو چند نفررادید .
- نگاه کن . نگاه کن . یه آدم ِ ...
روی چمن پارک ، همه جور آشغال ریخته بود . صداها را که شنید ، بفهمی نفهمی خوشحال شد . نشست و به طرف ساختمان سر برگرداند .« آموزشگاه آزاد هنری آرتا » تعطیل بود .