ادبیات و فرهنگ
می خواستم با کاسه ی گـُلی لبریز
آغاز شوم
شب
نمی نداشت
که از برگِ سردِ نخل
قطره ای افتاد
ماه
یکباره سنگِ سیاهی شد
غلتیده از بام افق
از سنگ وحشت کردم
مثل ِ کبوتر ِ زخمی
مثل ِ کودکی زیر ِ سنگ
لرزیدم
دستم از کاسه افتاد
با خانه های خشتی ِ "بم" ریختم
برازجان- دی1382