ادبیات و فرهنگ
باقامتی بلند و باشکوه درراباز کرد. بادستانی قوی که خودکاری سیاه لای پنجه هایش بود.جلوی پلاک 29 ایستاده بودم و محو تماشای او بودم.خودم را معرفی کردم. بالبخند به داخل دعوتم کرد. عده ای از بچه ها دراتاق پذیرایی تلویزیون تماشا می کردند . هنگامی که گفت جایی هم به ما می دهید؟فوراً جا باز شدودقایقی بعد من بودم ویکی از بزرگان ادبیات معاصر ایران استاد آتشی.سال ها آرزومند دیدارش بودم. به فاصله ی یک مبل کنارم نشست.هنگامی که عینکش را برداشت، به نظرم جوان تر آمد. دقایقی بعد محو شنیدن بودم. گفت: یک نفرآمده و مختاری و دیگران راکوبیده(درارتباط با نامه ای با عنوان هاول) و دارم جواب می دهم. گفتم پس مزاحم شده ام.گفت : آماده شده و داشتم پاکنویس می کردم. از کتاب هایش پرسیدم. گفت با چند انتشاراتی قرارداد بسته ام وهمه ی کتاب هایم را تجدید چاپ می کنم. درباره ی ترجمه ی شعر شاعرکره ای پرسیدم. گفت تمام شده ولی هنوز پاکنویس نکرده ام و ترتیب چاپ آن را خواهم داد.گفتم آیا غزل هایتان را چاپ نمی کنید؟گفت به اصرار زیاد بچه ها قرار شده که همه زحمت هایش را خودشان بکشند و چاپ کنند. منظورش آقای زنگویی بود. گفتم کارهای زنگویی جالب است و تأیید کرد و گفت خودم او را تشویق می کنم. از باباچاهی سخن به میان آمد. از شعر. از نبود برنامه که به خاطر کوچک بودن محیط فوراً به آدم نسبتی می دهند. هنگامی که گفتم پشت دیوارپاره ای از شعرها می مانم ، گفت: باید بخوانی و مقاله ای یا شعری را که می خوانی تا زمانی که به جوهر آن دست نیافته ای ، نباید آن را کنار بگذاری و من دراین مدت به او نگاه می کردم و نوروز 1370 برایم زیباتر شده بود.ازمن خواست نزدش بمانم و گفت امروز نام من درمطبوعات است و بر سر زبان ها ولی من همان آدم دشتستانی هستم و ساعتی بعد که رویش را بوسیدم ، دررا باز کرد و قدم به کوچه نهاد . باز هم با من دست دادو گفت : راه را بلدی؟ و حرف های دیگر و حسرتی و هجرانی. امروز که بیش از پانزده سال از اولین ملاقاتم با او می گذرد، باز هم گاه گاهی از خودم می پرسم، راستی آیا مسیر را بلدم؟!
__________
چشم انداز جنوب- شماره ی 63- پنج شنبه 2 آذرماه 1385