ادبیات و فرهنگ
باران که بوسه می بارد برخاک، به خیابان می زنی تا غبار بشویی وبا درختان به رقص درآیی و خیس ِ خیس برگردی ومهمان نورسیده ات را پشت جلد کتابی بنشانی تادوستی زنگ بزندوبرای فردا دعوتت کندکه شعرتازه تولدیافته ات را بخوانی : باران. که شیرینی باران ، آبانت را آب ان کرده وشوردیدارت سرمست. هوای شسته ی دوشنبه. صدای خوبان و سیمایی صمیمی وپشت صحنه ای با طراوت ومهربانی که به شکل شاهرخ سروری عزیزمی آید و می نشیند روبرویت . ناگهان متوجه می شوی باید خداحافظی کنی اما دلت می خواهد دوباره سلام کنی ودوباره بخوانی :
سراندرپات شیرین و قشنگه
دوچیشت؟ آسمون ِهفت رنگه
دسم سیت واز ِ واز ِ واز ِ وازه
دلم سیت تنگِ تنگِ تنگِ تنگه
وبرمی خیزی واین بار شهرام سروری می شتابد با لبخندی به پهنای مهر و دست هایتان به هم می پیوندد. نیما زنگ می زندکه شعرهایت را پسندیده و تو خوشحال که مورد پسند فرزندت قرارگرفته ای. پشت صحنه می مانی ویکی دوبرنامه را می بینی وچای و شیرینی و لبخند. بیرون می آیی که به دیدار دوستی بشتابی اما... به منزل حمیدی می روی و بستگانت را دیدار می کنی وساعتی بعد با خانواده به بندرگاه ، تا ناهار را درحاشیه ی خلیج همیشه سبز ِ همیشه فارس ، سر سفره ی خواهرت بنشینی .