ادبیات و فرهنگ
به نظرمی رسدتعدادمعتنابهی ازمشابهت های بین فایزوحافظ مربوط به هنگامی است که باب کلیات درباره ی یاررابسته وبه وصف جزییات نشسته اند. کلیشه هایی که درادبیات کلاسیک مانیز کم نیست. به پاره ای ازاین دست اشاره می شود:
حافظ:
دل ماراکه زمارسرزلف توبخست/ازلب خودبه شفاخانه ی تریاک انداز
فایز:
به قصدکشتن این بی دل زار/ کنی گیسوگهی عقرب گهی مار
یا: به عارض طره ی سنبل فکنده/ زسنبل سایه ای برگل فکنده
وحافظ:
بتی دارم که گردگل زسنبل سایبان دارد
بهارعارضش خطی به خون ارغوان دارد
یاآنجاکه فایزمی سراید:
اگرخواهی بسوزانی جهان را / رخی بنمابیفشان گیسوان را
حافظ چنین سروده:
بنمای رخ که خلقی واله شوندوحیران/ بگشای لب که فریادازمردوزن برآید
واین ارتباط معنایی نیزبه نظرمی رسدکه بی ارتباط باشعر حافظ نباشدآن جاکه فایز سرود :
حدیث سلسبیل وحورفایز / بیان صورت ولب های یاراست
وازحافظ می خوانیم :
حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر/کنایتی ست که ازروزگارهجران گفت
یا:
به فایزبوسه ای زان لب عطاکن /که گرمحروم می سازی گناهست
حافظ:
سه بوسه کزدولبت کرده ای وظیفه ی من/اگرادانکنی قرض دارمن باشی
نیزفایزمی فرماید:
نگاراشربت ازلب هات بفرست/گلاب ازگوشه ی چشمات بفرست
وحافظ فرموده:
شربتی ازلب لعلش نچشیدیم وبرفت/روی مه پیکراوسیرندیدیم وبرفت
ومهمترازهمه این که :
ربوده دل زفایزپنج حسنش/ رخ وچشم ولب و دندان وابروش
وحافظ فرمود:
فریادکه ازشش جهتم راه ببستند /آن خال وخط وزلف ورخ وعارض وقامت
وعاقبت این که :
شدم غافل اسیرچشم مستش / به نادانی بدادم دل به دستش
به دست طفل، فایزشیشه ی عمر/ چرادادی که تادادی شکستش
حافظ:
دلبرم شاهدوطفل است وبه بازی روزی/بکشدزارم ودرشرع نباشدگنهش
امابه گمان من زیباترین شکل این مشابهت ها، هنگامی است که به زیباترین مسأله ی که همان عشق است پرداخته می شود. عشق دراین قسمت عمیق است وکمتررنگی ازمجازدرآن است. فایزمی فرماید :
مراتادل به تن تسلیم کردند/همی مهربتان تعلیم کردند
که یادآوربیت معروف خواجه ی شیرازاست که فرمود:
نیست برلوح دلم جزالف قامت دوست/چکنم حرف دگریادنداداستادم
یاجایی که فایزمی سراید:
نه من امروزپابندتوهستم/که من پابست پیمان الستم
وحافظ می فرماید:
ازدم صبح ازل تاآخرشام ابد/دوستی ومهربریک عهدویک میثاق بود
ویا:
عجب باری است بردوش توفایز/که برکشتی نهی غرقاب گردد
حافظ:
آسمان بارامانت نتوانست کشید/قرعه ی کاربه نام من دیوانه زدند
یا فایز:
ره عشق است بایدزآن حذرکرد/به اول گام بایدترک سرکرد
حافظ:
درره منزل لیلی که خطرهاست درآن/شرط اول قدم آن است که مجنون باشی
یا :
نه هردلبرزفایزمی برددل/رموزدلبری سریست پنهان
و:
شاهدآن نیست که مویی ومیانی دارد/بنده ی طلعت آن باش که آنی دارد
- زمردم عشق توپوشیدفایز/ ولی شوق تورازش برملا کرد
یا
توراصباومراآب دیده شدغماز/وگرنه عاشق ومعشوق رازدارانند
وهنگامی که ازنبودن دردعشق دردیگران می نالند،هردوبه یک شیوه می سرایند:
توکه دردی نداری همچوفایز/نداردناله ی بی دردتأثیر
وحافظ سروده است:
عاشق که شدکه یاربه حالش نظرنکرد
ای خواجه دردنیست وگرنه طبیب هست
فرجام سخن این که درکارنامه ی شاعری فایز، بااین مشابهت هاوتأثیرپذیری خللی به وجودنمی آید. اوآمیزه ای ازغم هاودردهاوناکامی هاومحرومیت ها آرزوهاودریک کلام، عصاره ی فرهنگ ماست. اودرشعرجنوب جایگاه ویژه ای دارد. جایگاهی که هرکسی رایارای دست یازیدن به آن نیست. آری :
نه هرکه چهره برافروخت دلبری داند
نه هرکه آینه سازدسکندری داند
نه هرکه طرف کله کج نهادوتندنشست
کلاه داری وآیین سروری داند
نه هربالانشینی ماهتاب است
نه هرسنگ وگلی درخوشاب است
نه هرکس شعرگویدفایزاست او
نه هرترکی زبان افراسیاب است
محمدغلامی- دشتستان بنارآب شیرین 1378