ادبیات و فرهنگ
پس ازمدتی که درجلسات انجمن شعر اداره ی ارشاد دشتستان نمی رفتم، دوباره مدتی است که پایم به آنجا باز شده و درجلسات شرکت می کنم .ساعت شش و ربع کم طبق قرار قبلی راه افتادیم . من ، همسرم ، دخترم فروغ ونجمه(مهتاب) . هنوزکسی نیامده بود و ما درسالن نشسته بودیم و گپ می زدیم که دخترخانمی دررا باز کرد و بسیار متواضعانه سلام گفت با لبخندی برلب و سه تاری دردست و مرا به نام خواند و بر محبت هایش افزود. به خاطر نداشتن حافظه ی مناسب، شرمساری ام را اعلام کردم. گفت خانم رضایی نام دارد و ازپشت شیشه ، مرا دیده و آمده . بعدگفت که خاطره ای از شما دارم . لبخندی بر لبم نشست و انتظار شنیدن . : « با دانش آموزان دبیرستان دخترانه داشتیم شعری از شما را تمرین می کردیم. درست درآخرین روز تمرین ، اعلام کردند که باید این شعررا عوض کنید و آن روز ، خودت هم اتفاقی آمده بودی تا نحوه ی اجرای ما را ببینی . وقتی آقای کریم زاده ، آهنگساز ما ، این خبر را به تو گفت، درحالی که ما نمی دانستیم که تکلیفمان چیست و با سرودی که روزها برای اجرایش وقت گذاشته ایم ، چه باید بکنیم ، شما به اتاق دیگری رفتید و با شعر تازه ای برگشتید و جالب این که درمسابقه ی سرود، اول هم شدیم». خانم رضایی درست می گفت . من درکمترین مدت و فقط چند دقیقه ، شعری نوشتم وبرگشتم و برایشان خواندم و بلافاصله ، تمرین خواندن شعر جدید با ریتمی که آقای کریم زاده پیشنهاد داده بود، اجرا شد. (بیو تا دشتسون و مِردِ شیرِ پر جیگر سِی کـُه/ زن ِ گردِی پلنگِ دورِ ای بیشه ی خطر سِی کـُه). خانم رضایی پس ازبیان آن خاطره ی شیرین، سه تارش را برداشت و شیرینی آهنگی زیبا را به جانمان ریخت تا آن روزمان با شعر و موسیقی بیامیزد.