ادبیات و فرهنگ
به شدت بیمار بود. روی صندلی راحتی دراز کشیده بود و پاهایش روی کرسی، شلال . با زیرپیرهنی سفید وشلوار راحتی آبی رنگی که که تا ساق پایش بالا آمده بود. آیدا با قاشق به او چیزی می خوراند. روی صندلی در مقابلش نشستم. موهای برفی . چهره ای روشن . نورانی . به آرامی نفس می کشید. گفتم : بیش از هزار کیلومتر راه را برای دیدنت پر کشیده ام . نفس زنان گفت : خواهش می کنم . وشاید اشتیاق مراحدس می زد که در آن شرایط جسمانی بدون آشنایی و وقت قبلی مرا پذیرفته بود. نگاهی به اطراف. کتاب ها و... اندیشیدم که قلب ادبیات معاصر در اینجا می تپد...بیماری، ناتوانی ، زحمت . باید دل می کندم . برخاستم . دستش را دردست گرفتم . احساس کردم « هرگز نبوده دست من اینسان بزرگ و شاد*». گفت : « ببخشید نمی تونم حرف بزنم.» رگ های چشمانم گرم شد . ونگاهی حسرت بار. ظهر مرداد 75 دهکده برایم بهاری شده بود . و نوشتم :
خورشید
کنار پنجره
آرام با جذبه ی طلایی
به خویشم خواند
از مدار گسستم و
به جاری دستانش پیوستم
بتاب
تا نسترن ها سجده ات کنند .
___________________
*بخشی از شعر شاملو
نسیم جنوب – شماره ی 99 – یک شنبه 9 مرداد 1379