ادبیات و فرهنگ
به شاعرمهربانی ها محمدغلامی می خواست بی همراه برگه ی فرمت را به دریا بیندازی ! می خواستی درخمیازه ی این کولر بخوابی تابیداریش صبحی شودبه قیامت می خواستی امّا درکوه روبرو پشت شورابِ تفتان قوچی می چرد که پلنگ ها را تک تک ازصفحه ی مانیتوری که بغل گوش آفتاب آویزان است می بیند . می خواستی اما ازدشتستان تابوشهر بااین مرکبِ گم شده راهی ست بسیار من ! بی تو درراه بهشت صادق هم اگرباشم هرچهارراهی درجهان را پرازخون می کنم وتو می خواستی بی همراه برگه ی فرمت را به دریابیندازی ! _______________ سرگردان ساعت چهار- صفحه ی 73تا75