ادبیات و فرهنگ
دخترم راکه به مدرسه رساندم، توی فکربودم که منظومه ی شعرجدیدم را تنظیم وتصحیح کنم. داشتم برمی گشتم که مجری برنامه ی رادیوورزش اعلام کرد که امروزسالگردتأسیس رادیو است واگر خاطره ای ورزشی دارید، به این شماره زنگ بزنید. کنارخیابان پارک کردم وتماس گرفتم : « محمدغلامی هستم ازروستای بنارآب شیرین ازتوابع شهرستان دشتستان ازاستان بوشهر.این خاطره مربوط به35- 36سال پیش است . بازی فوتبال بین تیم ملی ایران وتیم ملی شوروی بود. آن موقع برق هم که نبود. من جایی بودم و رادیو نداشتم. بین ماوهمسایه، دیواری بلوکی بودکه پلاسترنشده بودوصدا ، ازآن عبورمی کرد.همسایه هادرسایه ی عصرحیاط، نشسته بودندوبا رادیو، بازی راگوش می دادند. من 90 دقیقه پشت دیوارایستادم وگوش به دیوارچسباندم وبازی راشنیدم. هردوگل ایران راغلامحسین مظلومی به ثمررساند. پارسال که آقای مظلومی همراه بااستقلال تهران برای بازی باشاهین به بوشهرآمد، این خاطره رابرای خودش هم تعریف کردم .این خاطره بهانه ای شدبرای تبریک به مناسبت سالگردتأسیس رادیو....موفق باشید.»
به خانه رسیدم. خاطره ازرادیوپخش شد. دفترشعررابرداشتم تابه کارهایم بپردازم . درزدند. همسرم ازبوشهربرگشته بود. ازپارسال دچارکمردردشده ، دکترحق شناس ازشیرازبه اوگفته بود که باید دراستراحت مطلق به سرببردو اورعایت نکرده بودودیروزدکتری ازبوشهربه اوگفته بودکه نیازبه عمل دارد. روی تخت کنارم نشست.گفتم ازامروزلااقل کارهای سنگین راخودمان انجام می دهیم. همین جمله بلای جان خودم شد.وقتی ازشستن ظرف هافارغ شدم، شعرها پریده بودندوحال هوای مراهم باخودشان برده بودند.