ادبیات و فرهنگ
شکوه های فایز
این مقاله به بهانه ی هفتادوپنجمین سال خاموشی فایزنوشته شدو ابتدا درروزنامه ی خبر/پنج شنبه 30تیر1373، ، سپس درکتاب « فایز (دوبیتی سرای جنوب)» بنیادایران شناسی- بوشهرشناسی به کوشش دکترعبدالکریم مشایخی
انتشارات لیان- چاپ اول 1381- صفحه ی 255تا264 چاپ شد.
سر زلف تو جانا لام و میم است
چو بسم الله الرحمن الرحیم است
«محمد علی دشتی متخلص به فایز به سال 1250 هجری قمری برابر با 1209 هجری خورشیدی در کردوان یکی از روستاهای دشتی چشم به جهان گشود »1 وی روستا زاده وآزاده ای بود که «هیچ وقت دست نیاز به سوی کسی دراز نمی کرد و در برابر خان ها و فئودالها که فرمانروای مطلق بودند به تملق و مدیحه سرایی نمی پرداخت »2
وی سالهاست که بر دلها حکومت دارد و او را نه تنها در کتاب ها که در سینه ها بایدجستجوکرد. برای شناخت فایز باید مادرانی را شناخت که شیر و لالایی به فرزندان خویش می نوشانند. باید به سراغ پدرانی رفت که آهنگ دلنشین شروه ، اندوه و خستگی را با عرق از تنشان بیرون می ریزد و در یک کلام باید جنوب را شناخت .
فایز مالک تمام دو بیتی های جنوب است و سالهاست که دو بیتی هایش در سینه ها ریشه دوانیده است. فایز شاعری خونگرم و به دور از ریا و تظاهر و در یک کلام، مرد عشق و وفا ست
تو پنداری که تا گشتی ز من دور ندارم در نظر چشم تو منظور
رود از سر خیالش فایز ! آن دم که آواز سرافیل آید از صور 3
از مهمترین خصوصیات فایز ، صمیمیت و صداقت اوست . او انسانی پاک و با صفاست و مردم ساده دل و رنج کشیده در بیت بیت اشعارش ، تصویری از خویش را می یابند چرا که فایز آینه ای به پهنای جنوب است .
شعر فایز ، ساده ، بی تملق ، صادقانه و پر سوز و گداز است و در آن سخن از یار و اغیار ، وصل هجران ، وعده های بی وفا یی ها ، عشق ها و درد ها ، اندرز ها و سرزنش ها ، دنیا و عقبی ، بهار و جوانی ، پیری و پریشانی ،یأس و امید ، غم و شادی ، سفر و انتظار ، نفرین و دعا ، رسوایی و شیدایی و پریان ماه سیما فراوان است .
بی گمان هجران و فراق یار ، بیش از هر چیزی دل شاعر شوریده جنوب را به درد می آورد آنچنان که موج اندوه و هجران در تک تک دو بیتی هایش جاری است :
فراق لاله رویان ساخت کارم ربود از کف عنان اختیارم
پس از صد سال بعد از فوت فایز گل حسرت بروید از مزارم
و نیز غصه و غم آنچنان جانش را گرفته که خود را سوار بر کشتی اجل می بیند:
غم و غصه تن و جانم گرفته فراق یار دامانم را گرفته
به کشتی اجل فایز سوار است میان آب و توفانم گرفته
گاهی نیز هجران جان شاعر را به لب می آورد و هزاران تب و تاب بر وجودش مستولی می گردد:
مرا جان ، هجر جانان، بر لب آمد هزاران بار مردم تا شب آمد
دگر فایز چسان امشب کند روز که بر جانش چنین تاب و تب آمد
هنگامی که جدایی و بی وفایی یار توأمان باعث می شود که شاعر شبان و روزان در انتظار به سر ببرد اینچنین می سراید:
بیا جانا که از هجر تو زارم شب و روزان همه در انتظارم
نشیند بر سر راه تو فایز که شاید بگذری و جان گذارم
او در این راستا خود را رسوای جهان می بیند و می فرماید:
«شدم رسوای عالم بهر جانان»
و پیوسته یار را جستجو می کند اما از اینکه نمی تواند به کوی جانان برود و از فیض صحبتش بهره مند گردد، افغان می کند:
فغان کز کوی جانان دور ماندم ز فیض صحبتش مهجور ماندم
شکسته پا تن بیمار فایز طبیبم دور و من رنجور ماندم
و یا :
مرا شب تا سحر این چشم خونبار نمی خسبد ز هجران رخ یار
شب و روز از فراق یار فایز چو مدهوشان نه در خوابم نه بیدار
شاعر با وجودیکه از یار مهجور و از دیدار محروم است ، باز هم حتی حور بهشتی را« با خاک کوی دوست برابر*» نمی کند و به دیدار او در خواب قانع می گردد:
گهی در خواب بینم قد و بالاش گهی یاد آورم زلف چلیپاش
اگر بخشد به فایز حور و کوثر به غیر از یار خود نبود تمناش
ولی این قناعت هرگز باعث نمی شود که دست از جستجوی یار بردارد، او روز و شب بر سر راه می نشیند و به دیدار و وصال دل می بندد.
فایز از دست هجران دلی ریش و جانی پریش دارد. گر چه سعی می کند کسی از راز عشق او با خبر نشود، اما سرانجام زبان می گشاید که :
خبر داری به من هجران چها کرد دلم را ریش و جانم مبتلا کرد
ز مردم عشق تو پوشید فایز ولی شوق تو رازش بر ملا کرد
فایز همه جا ، جای خالی یار را می بیند خصوصاٌ هنگامی که گل را در باغ می یابد ، به یاد عزیز خویش، اندوهناک می گردد:
سحر گاهان به گلشن انجمن بود گل و نسرین و سرو و یاسمن بود
همه گل ها به گلشن جمع بودند ولی فایز نه پیدا یار من بود
و آنگاه که ایام گل سپری می شودو گل از دیده بلبل نهان می گردد ، شاعر ، بلبل مهجور را با خود همنوا می یابد و مأیوسانه چنین می سراید:
گذشت ایام گل ای بلبل زار بکن چون من ز هجران ناله بسیار
گل تو سر زند هر ساله از نو گل فایز نمی روید دگر بار
با این وجود ، مساله ای که او را بسیار متعجب می کند آن است که چگونه هجران را متحمل می شود و پهلوان هجر ، او را از پای در نمی آورد!. این هجران گاهی رنگ عرفان به خود می گیرد و با فراق عارفانه ای آمیخته می گردد:
دگر از نو نوای نی بلند است مگر چون من ز هجران گله منداست
چوفایز ناله اش بی موجبی نیست کسی دور از نیستانش فکنده است
که به نظر می رسد شاعر به این شعر مشهورمولانا نظر داشته که فرمود:
کز نیستان تا مرا ببریده اند در نفیرم مرد و زن نالیده اند
ادامه درصفحه ی بعد