ادبیات و فرهنگ
27 شهریور ماه 1395
برنامه ی شو نشینی
شبکه ی استانی بوشهر
نقالی از : آیناز فکروند
اجرای بخش هایی از مثنوی حماسه ی لرده
اثر محمد غلامی
______________
حماسه ی لرده
به نام ِ خداوندِ بی عیب و پــاک
نگهدار ِ بیدار ِ این آب و خــاک
خدایی که در سینه شور آفریـــد
کــُهِ « گیسکان » را چوطورآفریــــد
اگرطور شد نور ِ ذاتِ عــــــلیم
که زد آتش ِ عاشقـــی برکــــلیم
ولی « گیسکان » را چنان برفروخت
که از خشم بیگانگان را بسوخت
شنیدم ز گفتار ِ فرزانگان
ز کلکِ گهر بار ِ پـُرمایگان
که جنگِ چغادک چوپایان گرفت
زنوآتش ِ فـتـنه ها جان گرفت
غضنفر همه خشم و اندوه شد
زبستِ چغا دک سوی کوه شد
گــُزین مردِ جنگی کیومرث وار
چو ببرآشیان کرد بر کوهسار
واز آن سوی ، نا پاک اهریمنان
شبانگاه رفتند تا« گیسکان »
که بندند دستِ غضنفر به بند
فرود آورند ش ز کوهِ بلند
بگیرند آن فار ِس ِ عشق و جنگ
مگر فارس آسان تر آید به چنگ
به چندین ستون رَه گرفتند پیش
به همراهی ِ رهنمایان خویش
سر ِ فتنه ها انگلیس ِ پلید
به نیرنگ در کوه لشکر کشید
به پوتین فشردند بس خاک را
نجس کرده این صفحه ی پاک را
زده پوزه بر بستر ِ تنگِ کوه
چو روبَه شبانگه گروها گروه
خزیدند چون دیو در سایه سار
ببین تا " چه بازی کند روزگار "
چو خورشید بر« لرده » برزد علـَم
به شنگرف زد قله ها را قلم
گروهی ز مردان ِ « لرده » نشین
به تعداد ، اندک به جرأت گــُزین
همه تن چو خارا همه مُشت ، سنگ
همه پنجه و دست یار ِ تفنگ
قضا را قرین با غم و درد و آه
نشسته پر اندوه بر جایگاه
به یکبارگی تیر باران شدند
نشان ازدم ِنابکاران شدند
چو شد آتش ِ میجری ها بلند
بر آتش جهیدند همچون سپند
به سینه فشردند قنداق ها
نشاندند بر سینه ها داغ ها
سر ِ رَه گرفتند بر ناکسان
فکندند آتش به جمع ِ خَسان
زهر لول آتش زبانه گرفت
دل ِ اجنبی را نشانه گرفت
چنان بانگ و فریاد انبوه شد
کزآن لرزه بر پیکر ِ کوه شد
چنان خیمه زد بر هوا خاک و دود
که رنگ از رخ ِ روشنایی ربود
ز گــُلشعله ی سرخ بر لول ِ داغ
دل ِ روز شد « گیسکان » چلچراغ
شبانگاه انجم چو لشکر کشید
به جولان مهِ تازه خنجر کشید
چو بهرام ِ خون ریز رخشنده شد
تن ِ شب پر از سُربِ سوزنده شده
تجاوز گران سر فرو برده زیر
نه راه گریز و نه راه گزیر
پس ِ پشتِ هر سنگ و هر جان پناه
همه بادِ سرد و همه دودِ آه
چو خفاش ، پیچان در آن تیرگی
خجل مانده از وعده ی چیرگی
پشیمان سراسر ز کردار ِ خویش
پریشان همه مانده در کار ِ خویش
وزاین سوی هشیار ، شیران ِ نر
مبادا برد روبهی جان به در
چو خورشید زد نیزه بر کوهسار
زنو درّه وکوه شد نوبهار
زنو آتش ِ رزم بالا گرفت
زنو رودِ خون راهِ دریا گرفت
سه شیر اوژن ِ جنگی و مردِ کوه
سر ِ رَه گرفتند بر آن گروه
زچخماق ، باروت شد شعله ور
زحاجی و فرهاد بر شد شرر
چو بر خاست خشم از گلوی تفنگ
به جوش آمد از کوه ، دریای جنگ
زن ِ « لرده » مردانه قامت کشید
بر آن صفحه نقش ِ قیامت کشید
تو گویی که بر اسب ، گــُردافرید
به پیش ِ سپاه اندر آمد پدید
همه کِل زنان همچو شیران ِ نر
چپر پیچ چوقه به دور ِ کمر
رده بسته دور ِ کمرها فشنگ
فشرده به کف قبضه های تفنگ
به لب ها فرو برده دندان ِ خشم
گره کرده ابرو به بالای چشم
سراپای یکباره آتش شدند
بر آن خیل ِ انبوه سرکش شدند
پس ِ پشت ِ هر صخره شیران ِ جنگ
ربودند از روی خورشید رنگ
ز پژواکِ فریاد و غوغای تیر
گسسته زهم زهره ی ببر و شیر
کـِل و شیون و نال نال ِ فلیس
زده لرزه بر گــُرده ی انگلیس
چنان از جسد ها زمین رنگ شد
که ره بر زمین و زمان تنگ شد
چنان گشت بر دشمنان روزگار
که شد روز در چشمشان شام ِ تار
چنان لشکر ِ اهرمن شد تباه
که شد کوه چون روی هندو سیاه
ز اجسادِ گندیده ی دشمنان
کـُهِ « لرده » شد گور ِ اهریمنان
شجاعت فزون تر ز اندازه شد
زنو نام ِ ایران پـُر آوازه شد
بیا تا دگر بار پیمان کنیم
سر و جان به قربان ِ ایران کنیم
بر این دشت و این خاک ، پا گرنهیم
ببوسیم و بر دیده و سر نهیم
که ایران زمین پاک و جاوید باد
درخشان چو تابنده خورشید باد
ای بلندای زلال آفتاب
ای صدای هم نوای موج و آب
قله ی البرز نامت سربلند
اطلس نرم صدایت بی گزند
سرکشیدی از محبت جام را
زنده کردی در دلم خیام را
با دل مجنون و با سرو چمان
بوی باران می دهی آرام جان
شمع بالینم بیا دلخسته ام
رند عالم سوز را دلبسته ام
با تو خواهم مسند خورشبد را
از درخت دوستی امید را
تو بزن آن زخمه را بر تار دل
بر رموز هستی و اسرار دل
تا جهان را غرق نای و نی کنم
خنده های آتشین می کنم
ساز خاموش تو فریاد نواست
با شب وصل تو آهنگ وفاست
جان عشاقی و جان عشق ما
در خیال آسمان عشق ما
اشک غماز مرا خون کرده ای
عالمی را آذرستون کرده ای
بر سرود مهر دارم گوش را
روز وصل و نغمه ی چاووش را
یاد ایامی که بوی دود عود
همره مرغ خوش الحان تو بود
عشقبازان را به سر غوغا ز توست
سر عشق گنبد مینا ز توست
اشک لرزان تو گنج شایگان
قاصدک پیوند مهر و دیلمان
دوش بی روی تو درها بسته شد
گنبد افلاک هم دلخسته شد
ریخت در جام تهی بیداد ها
هم نوا با بم زدی فریاد ها
آتش سودا زدی در جان مست
تا زدی گلبانگ بر رندان مست
ای دل خلوت گزیده در خزان
تا به کی سر گشته در سوگ بنان
تا کی از مرغ سحر گویی سخن
نالی از خون جوانان وطن
برق غیرت حاجت رندان بیا
درد عشقم در شب هجران بیا
تا دل سرگشته را پیدا کنم
اهل کام و ناز را رسوا کنم
شب سیاه و شب سکوت و شب خراب
چشمه ی خورشید شو بر ما بتاب
آستان حضرت جانان تویی
همدم دل خسرو خوبان تویی
محمد غلامی . فروردین 95
دشتستان
به نام ِ خداوندِ بی عیب و پــاک
نگهدار ِ بیدار ِ این آب و خــاک
خدایی که در سینه شور آفریـــد
کــُهِ « گیسکان » را چوطورآفریــــد
اگرطور شد نور ِ ذاتِ عــــــلیم
که زد آتش ِ عاشقـــی برکــــلیم
ولی « گیسکان » را چنان برفروخت
که از خشم بیگانگان را بسوخت
شنیدم ز گفتار ِ فرزانگان
ز کلکِ گهر بار ِ پـُرمایگان
که جنگِ چغادک چوپایان گرفت
زنوآتش ِ فـتـنه ها جان گرفت
غضنفر همه خشم و اندوه شد
زبستِ چغا دک سوی کوه شد
گــُزین مردِ جنگی کیومرث وار
چو ببرآشیان کرد بر کوهسار
واز آن سوی ، نا پاک اهریمنان
شبانگاه رفتند تا« گیسکان »
که بندند دستِ غضنفر به بند
فرود آورند ش ز کوهِ بلند
بگیرند آن فار ِس ِ عشق و جنگ
مگر فارس آسان تر آید به چنگ
به چندین ستون رَه گرفتند پیش
به همراهی ِ رهنمایان خویش
سر ِ فتنه ها انگلیس ِ پلید
به نیرنگ در کوه لشکر کشید
به پوتین فشردند بس خاک را
نجس کرده این صفحه ی پاک را
زده پوزه بر بستر ِ تنگِ کوه
چو روبَه شبانگه گروها گروه
خزیدند چون دیو در سایه سار
ببین تا " چه بازی کند روزگار "
چو خورشید بر« لرده » برزد علـَم
به شنگرف زد قله ها را قلم
گروهی ز مردان ِ « لرده » نشین
به تعداد ، اندک به جرأت گــُزین
همه تن چو خارا همه مُشت ، سنگ
همه پنجه و دست یار ِ تفنگ
قضا را قرین با غم و درد و آه
نشسته پر اندوه بر جایگاه
به یکبارگی تیر باران شدند
نشان ازدم ِنابکاران شدند
چو شد آتش ِ میجری ها بلند
بر آتش جهیدند همچون سپند
به سینه فشردند قنداق ها
نشاندند بر سینه ها داغ ها
سر ِ رَه گرفتند بر ناکسان
فکندند آتش به جمع ِ خَسان
زهر لول آتش زبانه گرفت
دل ِ اجنبی را نشانه گرفت
چنان بانگ و فریاد انبوه شد
کزآن لرزه بر پیکر ِ کوه شد
چنان خیمه زد بر هوا خاک و دود
که رنگ از رخ ِ روشنایی ربود
ز گــُلشعله ی سرخ بر لول ِ داغ
دل ِ روز شد « گیسکان » چلچراغ
شبانگاه انجم چو لشکر کشید
به جولان مهِ تازه خنجر کشید
چو بهرام ِ خون ریز رخشنده شد
تن ِ شب پر از سُربِ سوزنده شده
تجاوز گران سر فرو برده زیر
نه راه گریز و نه راه گزیر
پس ِ پشتِ هر سنگ و هر جان پناه
همه بادِ سرد و همه دودِ آه
چو خفاش ، پیچان در آن تیرگی
خجل مانده از وعده ی چیرگی
پشیمان سراسر ز کردار ِ خویش
پریشان همه مانده در کار ِ خویش
وزاین سوی هشیار ، شیران ِ نر
مبادا برد روبهی جان به در
چو خورشید زد نیزه بر کوهسار
زنو درّه وکوه شد نوبهار
زنو آتش ِ رزم بالا گرفت
زنو رودِ خون راهِ دریا گرفت
سه شیر اوژن ِ جنگی و مردِ کوه
سر ِ رَه گرفتند بر آن گروه
زچخماق ، باروت شد شعله ور
زحاجی و فرهاد بر شد شرر
چو بر خاست خشم از گلوی تفنگ
به جوش آمد از کوه ، دریای جنگ
زن ِ « لرده » مردانه قامت کشید
بر آن صفحه نقش ِ قیامت کشید
تو گویی که بر اسب ، گــُردافرید
به پیش ِ سپاه اندر آمد پدید
همه کِل زنان همچو شیران ِ نر
چپر پیچ چوقه به دور ِ کمر
رده بسته دور ِ کمرها فشنگ
فشرده به کف قبضه های تفنگ
به لب ها فرو برده دندان ِ خشم
گره کرده ابرو به بالای چشم
سراپای یکباره آتش شدند
بر آن خیل ِ انبوه سرکش شدند
پس ِ پشت ِ هر صخره شیران ِ جنگ
ربودند از روی خورشید رنگ
ز پژواکِ فریاد و غوغای تیر
گسسته زهم زهره ی ببر و شیر
کـِل و شیون و نال نال ِ فلیس
زده لرزه بر گــُرده ی انگلیس
چنان از جسد ها زمین رنگ شد
که ره بر زمین و زمان تنگ شد
چنان گشت بر دشمنان روزگار
که شد روز در چشمشان شام ِ تار
چنان لشکر ِ اهرمن شد تباه
که شد کوه چون روی هندو سیاه
ز اجسادِ گندیده ی دشمنان
کـُهِ « لرده » شد گور ِ اهریمنان
شجاعت فزون تر ز اندازه شد
زنو نام ِ ایران پـُر آوازه شد
بیا تا دگر بار پیمان کنیم
سر و جان به قربان ِ ایران کنیم
بر این دشت و این خاک ، پا گرنهیم
ببوسیم و بر دیده و سر نهیم
که ایران زمین پاک و جاوید باد
درخشان چو تابنده خورشید باد
بیابان بودو اشک و آتش وخون
زمین ِزخمدارو خاکِ گلگون
نفس هاآتشین، جان هاعطشناک
لبان ِمشک های کاروان ، چاک
زآتش، آسمان بیداد می کرد
فرات ازتشنگی فریادمی کرد
* * *
شهنشاهِ سپاهِ عشقبازان
سپه سالار ِ خیل ِسرفرازان
فروزان خوشترازخورشیدِافلاک
به گِردش کهکشانی ماه برخاک
دل ِدریایی اش لبریزازیار
لبش تهلیل خوان ازشوق دیدار
به راهِ دوست،دست ازباغ می شست
به گلزار ِلبش، هیهات می رُست
* * *
فلک ازگردش ِخودشرمگین گشت
به خونابِ جگر،مغرب عجین گشت
شفق، دردشتی ازخون مبتلا شد
افق، آیینه دار ِکربلا شد
عیان می دیدهرکس دیده می دوخت
درآتش نعش ِسرخ ِعشق می سوخت
بنارآب شیرین - اردیبهشت 1373