ادبیات و فرهنگ
ساعت یک و سی پنج دقیقه بعد از ظهر با اشک از خواب برخاستم . خواب دیدم جمعیتی انبوه در سالنی نشسته بودند و دکتر عبدالکریم مشایخی داشت سخنرانی می کرد . سخنرانی که تمام شد ، قبل از برخاستن ، برگ یاد داشتی که از قبل به او داده بودند را خواند : « امروز ناهار هم آقای محمد غلامی مهمان ما هستند . » در آن جمع ، تنها من برای ناهار دعوت شده بودم . دکتر که بلند شد برود ، من چون زیر شلواری پوشیده بودم ، کنار آقای محمد رضا ملکی رفتم و با او مشغول صحبت شدم ولی هدف اصلی من این بود تا با هایل کردن او ، دکتر مرا در چنان وضعیتی نبیند و بعد در اتاقی دیگر بروم و لباسم را عوض کنم و عازم پذیرایی بشوم . این که کار به کجا کشید ، نمی دانم ولی در ادامه ی خواب ، صحنه به مراسم تعزیه خوانی رسیده بود . قریب ده نفر به صف و در کنار هم رو به مشرق ایستاده بودند . دکتر مشایخی نیز یکی از آنان بود . تعزیه ی حضرت عباس (ع) بود . من نیز در نقش امام حسین (ع) بودم . من و عباس از جمعیت جدا و نزدیک به هفت تا ده قدم جلوتر و روی به شرق بودیم . چهره ی عباس (ع) یادم نیست اما حضور داشت و داشت به میدان می رفت و دو سه قدم از من جلوتر بود . من باید می خواندم اما پیش از من ، گروهی که ایستاده بودند می بایست شروع می کردند . چند لحظه ی کوتاه سکوت حاکم شد آنگاه گروه با هم خطاب به من خواندند :
شاها برس به فریاد وقت ...
و من به سویشان برگشتم تا بخوانم که بیدار شدم . معلوم شد که در خواب گریه می کرده ام . گریه ای که در بیداری نیز ادامه یافت . در همان حال سر به سجده گذاشتم و از خداوند طلب آرزویی کردم آنگاه بدون آنکه برخیزم تا دست و رویم را بشویم ، خودکار و دفتری برداشتم بلافاصله و این شعر را نوشتم :
شطّ ِ زلالِ دستِ تو از چشمه های عشق
ای نقدِ دست و چشم سپرده بهای عشق
باروت های لعلِ لبت هیچ نم نداشت
می رفت شعله ور شود از ماجرای عشق
دستِ تو بود و وسوسه ی آب و تشنگی
عهدِ تو بود تا که بماند وفای عشق
تصویرِ بی نهایتِ مردانگی در آب
دستِ تومی کشید رقم یا خدای عشق
با آن که عشق غیرِ بلا بهره ای نداشت
گل داد باغ چشم تو در کربلای عشق
مادرم زنی روستایی و ساده بود . روزهای آخر زندگی اش همچنان به ما می آموخت . او با آنکه روی تخت بیمارستان افتاده بود و هوش و حواس نداشت اما چشم ما را به جهانی پر از رمز و راز باز کرد تا بتوانیم خیلی از اتفاقات به ظاهر پراکنده را به هم وصل کنیم و آن سوی برخی از قضایا را ببینیم . در فرصت مناسب در باره ی او خواهم نوشت اما اکنون که دومین پنج شنبه ی پس از مرگ اوست و خانواده ام به زیارت مزارش می روند ، من که این امکان برایم نیست ، قرآن را برداشته و پیش از باز کردن گفتم : خدایا ! قرآن را باز می کنم و هر صفحه ای آمد ، آیه ی ابتدای آن را می خوانم تا ثوابش به مادرم برسد . قرآن با ترجمه ی استاد بهاءالدین خرمشاهی را باز کردم . صفحه ی 314 آمد . سوره ی طه . آیه 38 « آنگاه که به مادرت آنچه باید وحی کردیم . »
امروز امین جوکار به دفتر کارم آمد و شماره ی تلفن همراه پدرش را نوشت و به من داد . شب به آقای خداخواست جوکار زنگ زدم . از اهالی کازرون است و نویسنده ی کتاب « کمربند سبز فارس » کتابش را پسرش امین برایم آورده بود و کتابی به جایش و برایش فرستاده بودم اما جالب تر این که آقای جوکار مرا از قبل می شناخته است .
می گفت در دوران جبهه همدیگر را دیده ایم و من و تو و قنبر شهریاری ، یک جا و با هم بوده ایم . آنگاه شعرهایی از من خواند که خودم یادم نمی آمد و برایم خیلی جالب بود . شعرهایی که تابستان سال 64 از من شنیده بود و پس از گذشت بیش از سی سال ، هنوز در خاطر داشت . خاطرات زیبایی نیز از دیدارمان تعریف کرد و گفت :
« یک شب در جبهه چند نفری با هم و دور هم نشسته بودیم . هر کس می گفت که از کجا آمده است . تو هم گفتی از بنار آب شیرین و اطراف برازجان ، من شعری خواندم و گفتم از شاعری از آن دیار است و دلم می خواهد او را ببینم . بیت آخر شعر را فراموش کرده بودم . وقتی شعر تمام شد ، تو گفتی که بیت آخر را من می خوانم و خواندی . خوشحال شدم و گفتم مگر شاعرش را می شناسی ؟ تو نیز گفتی که آن کسی که جستجو یش می کنی ، خودم هستم . »