ادبیات و فرهنگ
چیت به ماسه های حاشیه ی رودخانه می گفتیم. تابستان که آفتاب ،زمین وآسمان رامی سوخت، رنگ چیت هاهم سرخ می شدومثل آهن درکوره می گداخت. مابچه های آن روزها، وقتی ظهرها باپای برهنه ازرودبرمی گشتیم، اگرچه پوست کف پایمان براثربرهنگی کلفت شده بوداما بازهم درچیت ها می سوخت وما روی این پاوآن پاخودرابه جایی می رساندیم. به زمین تفتیده یاخاک های گرمی که اثرشان کمترازچیت نبودپناه می بردیم. حاشیه ی راه ، خارشترهم بود باتیغ های سوزنی وتیزکه باید مراقبت می کردیم تابه کف پاهامان فرونرود. بعدمی دویدیم وروی بوته های «تک تکوtaktaku »می ایستادیم ولحظه ای استراحت می کردیم وتابوته ی بعدی خیزبرمی داشتیم . تک تکو بوته ای بودبابرگ های پهن ونرم که درزمین های اطراف رودخانه می روییدتاما رایاری کندوخودرابه خانه برسانیم ونهارهمیشگی وتکراری رابخوریم. تلیت وکاکـُل.
هنوزجلوی خانه ی ماساخت وسازنشده بود. ازدرحیاط که بیرون می رفتیم ، « بَسّکی » بودو میدان ِ باز ِ بازوماشب هاازکنار« چراغ دست چپ » برمی خاستیم وبیرون می آمدیم تاتفریح کنیم . یکی ازتفریح های ماتماشای چراغ هابود . انبوهی چراغ به هم پیوسته که مثل رودی ازنوربودندوازهم جدانمی شدند. مادرم می گفت این ها چراغ های برازجان است ومن وما، دقایق بسیاری به آن نگاه می کردیم ودرروشنایی ونورغرق می شدیم . باورکردنی نبود . این همه چراغ!؟ تااین که زمانه تغییرکردوروزی رسیدکه می بایست به برازجان می رفتم. کلاس پنجم دبستان بودم. شایدقبلاً هم رفته بودم امادرآغوش مادر، ولی این باربایدسواربرماشین به برازجان می رفتم تابرای کلاس پنجم در«عکاسی پاکزاد»عکس بگیرم. صبح زودهمراه پدرم بیرون آمدیم ومنتظرماندیم . ماشین جلوی منزل« رضازمانی» وارد روستامی شد ، ازکناردیوارخانه ی مامی گذشت، به کوچه «باقرشجاعی» می رسید، جلوی منزل« حسین بوستانی» توقف می کردآنگاه به کوچه ی« کـُهباد» واردمی شد و مقداری هم گردوخاک روی دیوارهای مدرسه ی خشتی بنارمی پاشیدوازمیان دوکـُنارشرق« باغ کل غلوم » می گذشت ووارد« راه برد زرد» می شد وبه« زیارت » می رسیدوراه برازجان رادرپیش می گرفت تاعصر، خسته، راه رفته رابرگردد. راننده، آدمی لاغراندام بودکه لهجه داشت وبه قول ما،« ایخم - نیخم » حرف می زد.وباهمه ی مسافران هم شوخی می کردوحتی روی بعضی ها هم اسم هایی گذاشته بود . اوماشین« پیکاو» ی داشت که هرروزاز«انگالی »به راه می افتاد. مسافران« حیدری»،« هفت جوش »و« صفی آباد» راجمع می کرد،از«بنار»هم می گذشت ودر«زیارت» هم مسافرسوارمی کردوگاه نیز پرنشده به« برازجان »می رفت.« آخان» راهمه دوست داشتندوهمه به اونیازداشتند. روزگارهم کم کم عوض شده بودوکسی پیاده یاباالاغ به شهرنمی رفت رسم شده بودکه هرکسی بخواهد« کارسازی » کند با«پیکاو»خان برودواین بودکه اول بارباآن ماشین رفتم وعکس گرفتم وبعدهادر«گاراژ پهلوان گاراژ غلامحسین وگاراژ پاپری» بارها وبارهابه انتظارنشستم تاخان بیایدوهمه جمع شوندوبرگردیم. بعدکه روزگاربازهم تغییرکرد، ماشین پیکاوخان هم به مینی بوس تغییرکردواین برای مابهتربود تا، وقتی ازکوچه ی کنارخانه مان می گذشت عقب آن آویزان شویم وپای برهنه دنبالش بدویم ولذت ببریم ونمی دانستیم که هرروزمی دویم تابه پایان زتدگی نزدیکترشویم وبه امروزبرسیم که موهای کودکی وجوانی راسپیدکرده ایم . وباز روزگاردگرشده ونمی توانیم نشستن های تلخ امروزمان رابادویدن های شیرین دیروزعوض کنیم ونشستیم واین باردرمراسم درگذشت« آخان» در«حسینیه ی اعظم برازجان» و مرورکردیم درذهنمان خاطرات کودکی را