افسانه ي شور شب وصل و دم ديدارهر گونه که دل خواست، همان گونه نوشتيمدردا که به تاراج خزان، سر نزد از خاکآن بذر وصالي که در اين مزرعه کشتيم
شرح شب هجران و سحرگاه ملاقاتبا کلک خيال تو به تحرير کشيديميعني که پس از شام سيه صبح سپيد استاين فرض محالي که به تکرار شنيديم
بر مزرعه سوخته جز ياس نرويدوز شاخه خشکيده تمناي ثمر نيستتا گاه سفر بود زمنزل نبريديماکنون که بريديم دگر پاي سفر نيست
کس نيست در اين باديه، همراه من و توهمخانه ي ما جز دل تنهاي غمين نيستگفتي سخن از هست بگو، نيست رها کنديدم که رديف دگري خوشتر از اين نيست
با هم، چه شود، باز ره دشت بگيريمآنجا که ز گل دامنه اش رنگ به رنگ استدر سايه ي آن صخره نشينيم که خوانديبيتي که در آن قافيه با سنگ، پلنگ است