آنجا که به صحراي ختن، جلوه فروشداز رايحه ي نرگس و بالاي قرنفل دشتي که به هر موسم گل لاله برآردبر حسرت داغ دل تنهاي توکل
در کنج قفس عمر به سر رفت و دريغاپيرانه سر از بهر طرب نيست مجاليگيرم که نگهبان قفس را ببرد خوابما را نبود بهر پريدن، پر و بالي
ويران شوي اي زلزله ي عشق که کرديدر کشور دل، حمله ي ويرانگري آغازنگذاشت يکي خانه ي معمور در اين ملکپس لرزه ي آن زلزله ي خانه برانداز
اي همره ديرينه که سي سال تمام استهمگام هم از باديه ي عمر گذشتيمبگذار که فايز صفتان جمله بدانند،ما هر دو، پري ديده ي آواره به دشتيم
بهاريه استاد عزيز اسپرغم تقديم ب شما استاد گرانقدر
افسانه ي شور شب وصل و دم ديدارهر گونه که دل خواست، همان گونه نوشتيمدردا که به تاراج خزان، سر نزد از خاکآن بذر وصالي که در اين مزرعه کشتيم
شرح شب هجران و سحرگاه ملاقاتبا کلک خيال تو به تحرير کشيديميعني که پس از شام سيه صبح سپيد استاين فرض محالي که به تکرار شنيديم
بر مزرعه سوخته جز ياس نرويدوز شاخه خشکيده تمناي ثمر نيستتا گاه سفر بود زمنزل نبريديماکنون که بريديم دگر پاي سفر نيست
کس نيست در اين باديه، همراه من و توهمخانه ي ما جز دل تنهاي غمين نيستگفتي سخن از هست بگو، نيست رها کنديدم که رديف دگري خوشتر از اين نيست
با هم، چه شود، باز ره دشت بگيريمآنجا که ز گل دامنه اش رنگ به رنگ استدر سايه ي آن صخره نشينيم که خوانديبيتي که در آن قافيه با سنگ، پلنگ است
با آن که بهار است و گل و موسم گلگشتدل، ميل تماشاي در و دشت ندارد با صد گل نوروز، به دور از گل رويتافسرده و ديگر سر گلگشت ندارد
اي يار سفر کرده که ديري ست نلرزدتار دلم از نغمه جان بخش صدايتاز بهر دلم، همدم شب هاي جداييدور از تو دگر نيست، مگر خاطره هايت
از دست که ناليم که از گردش ايامبا کس نتوان گفت که بر ما چه ستم رفتمهتاب شب و فصل گل و شور جوانيبا قافله ي عمر به صحراي عدم رفت
شکوفه ها امسال براي شکفتن منتظر تقويم نماندند. من چرا براي گفتن تبريک منتظر بمانم؟ حالتان بهترين حال و سرايتان هميشه سبز . سال نو بر همه ي اهالي فرهنگ و هنر مبارک.