او نابينا بود ...ماسه ها را کنار ساحل لاي انگشتان لمس کرد....گفت اينجا چقدر آ ريخته هست...لبخندي زدم...آه..آ..آب...هرچه بود دستان او بينا ترازچشمان من بود
وبلگ شما استاد هميشه سواد افزااست هميشه سالم باشيد