• وبلاگ : ادبيات و فرهنگ
  • يادداشت : به نام دوست
  • نظرات : 0 خصوصي ، 5 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + عباس ميرزايي 

    او نابينا بود ...ماسه ها را کنار ساحل لاي انگشتان لمس کرد....گفت اينجا چقدر آ ريخته هست...لبخندي زدم...آه..آ..آب...هرچه بود دستان او بينا ترازچشمان من بود

    وبلگ شما استاد هميشه سواد افزااست هميشه سالم باشيد

    پاسخ

    سلام به عزيزم آقاي ميرزايي