ادبیات و فرهنگ
دوست نازنینم علی اسپرغم درسایت طلحه مطلبی نوشته بودندکه بااین بیت ختم می شد:
« ای بی خبرمکوش که صاحب خبرشوی
گرباخبرشوی زجهان خسته تر شوی»
اینک به پیشگاه آن یاردیرینم :
روزی که جرعه ای زدلت باخبرشدم
در«طور» ِ«طلحه» بی«ارنی» شعله ورشدم
شب تاسپیده قصه چشیدم زدرد ِعشق
مه درفراز و من به زمین پرشررشدم
تاخیمه درحوالی ِ خورشید برکشم
ازجویبار ِچشمه ی «باهوش» ترشدم
جانت مدام گرم ، که بی گرمی ِمدام
سرمستِ «جان ِگرم» ِتو شام وسحرشدم
چون «خاسه» کال وتلخ نشستم به کام ِدوست
دنباز ِعشق خوردم وشهدِ«شکر»شدم
رفتم ز«کیخو»و، «کِلِگـَه» بازآمدم
گردِمدار ِروی توهمچون قمرشدم
شورتوبودهرچه گذشتم زسنگ وکوه
شوق توبودهرچه ز«خاییز» برشدم
* * *
جانت زلال ِجاری ِجاویدِ تنگ ها
دورازتوبادخستگی ِتخته سنگ ها
محمدغلامی- دشتستان دی ماه 1389