ادبیات و فرهنگ
با مرتضی زمانی حرکت کردیم . برای رسیدن به روی جاده ، می بایست از نخلستان و قبرستان عبور کنیم . تویوتای حیدر صدیقی آمد . شتاب کردیم . ما را که دید ، ایستاد و با دست اشاره کرد تا سریع تر برویم . حدود 300 متر را یک نفس دویدیم . عقب تویوتا نشستیم و به برازجان رفتیم تا در مراسم تشییع پیکر شهید ایرج حیدری که در جبهه به شهادت رسیده بود ، شرکت کنیم . از بیمارستان 17 شهریور برازجان تا فلکه ی دژ سینه زدیم و شعار دادیم . آنگاه به روستای زیارت آمدیم . در آرامگاه زیارت ، عده ی زیادی از مردم تجمع کرده بودند . هنگامی که داشتند شهید را به خاک می سپردند ، من میکروفن را گرفتم و شعری در باره ی شهید خواندم . آن شعر را تازه سروده بودم . تمام شد ، جوانی نزدم آمد و خودش را « حسن شجاع » معرفی کرد و گفت که محل کارش در بنیاد شهید برازجان است و از من خواست تا فردا نزدش بروم . این دعوت شفاهی برای من بسیار لذت بخش بود . به خانه که رسیدم ، ماجرا را تعریف کردم و از این که مورد استقبال قرار گرفته بودم ، خوشحال بودم . صبح روز بعد که بیدار شدم ، بارانی آرام آرام بر بنار می بارید . پدرم گفت : « دوش تا حالا باران می آید » ولی شوق شعر ، در هوایی بارانی مرا روانه ی برازجان کرد تا آقای شجاع ، مرا برای شرکت در شب شعری دعوت کند .
بالاخره 11 فروردین 63 هم رسید . مراسم شب شعر به مناسبت دوازدهم فروردین و روز جمهوری اسلامی بود که حزب جمهوری اسلامی شعبه ی برازجان آن را برگزار می کرد . ساعت 8 شب ، به سالن آموزش و پرورش که در ضلع شمالی دژ قرار داشت رفتم . هنوز افراد زیادی نیامده بودند . کم کم جمعیت از راه رسید . اندکی بعد ، مراسم آغاز شد . سید حسن حسینی ( دکتر ) از تهران آمده بود . بسیار جوان . با ریشی منظم و سیاه . من با نام و بخشی از شعرهای او آشنا بودم حتی چند غزلش را از بر داشتم . شعر خوانی را که آغاز کرد ، از حفظ خواند . با آرامش و زیبایی . چند غزل خواند . « می روم مادر که اینک کربلا می خواندم » آشناتر بود . پس از او ، نصرالله مردانی به آمد . او نیز شعرهایی را خواند که پیشتر ، بیشتر آن ها را خوانده یا شنیده بودم . شعر معروف « از خوان خون گذشتند صبح ظفر سواران » را همه می دانستیم . حسن شجاع از دشتستان ، شاعر بعدی بود . احد ده بزرگی ، علی ترکی ، علی وود از شیراز هم شعر خواندند . ده بزرگی دوبیتی خواند . بالاخره نوبت به من رسید . دو شعر با مطلع های : « درون جبهه تجلّی نور یزدان است » و « به دل آرزو ها بود ای خدا » را خواندم . پس از من ، حسین دارند و خانم بهزادی از حزب جمهوری اسلامی دفتر برازجان شعر خواندند . مراسم تا ساعت 11:30 به درازا کشید . برای رفتن به خانه ، وسیله ای نداشتم و کلید خانه ی حاج عباس بوستانی را گرفته بودم تا آن شب را در آنجا سپری کنم . هنگامی که نصرالله کهنسال ، مرا به همراه تعدادی دیگر ، به مقصد می رساند و در باره ی شب شعر حرف می زدیم ، گفت : « در برنامه ی امشب ، غلامی جوان ترین شاعر بود . »