ادبیات و فرهنگ
مدتی است که غروبگاهان با دوچرخه درخیابان های خلوت حوالی حسین آباد، دوری می زنم تا هم جسمم ورزیده شود و هم تکه های غروب زیبای جنوبی را به دیوار روحم بیاویزم. پنج شنبه، وقتی اتومبیل ها، چراغ هایشان را روشن کرده بودند، خیابان شلوغ تر شده بود. داشتم یک بریدگی را دورمی زدم که صدای خشک ترمزی ، فضا را جـِر داد. حاشیه ی خیابان که رسیدم، ماشینی از کنارم گذشت و خانمی که سمت راننده نشسته بود، با صدای بلند گفت : بی شعور !
سنگین بود. مزه ی آن را نچشیده بودم. یادم آمد که چند سال پیش همین حرف را به کسی گفته بودم ولی میزان دردش را نمی دانستم. یادم آمد که درجلسات شعرخوانی ، با چه تشویق هایی مواجه می شدم و این حرف ، تلنگری بر روحم بود تا خودم را پیدا کنم . حق با او بود. نمی بایست جلوی او می پیچیدم . ویادم آمد ...و یادم آمد... و یادم نیامد چگونه به خانه رسیدم./