salaam by paayan ba pishgah shoma aaqay Ghulami
خواهش خوابيده را بيدار سازد لطف تو
آرزو را همزمان بسيار سازد لطف تو
گرچه غربت غرق کرده هستييم با هست وبود
ليک با نور ادب چون بار سازد لطف تو
شاهمردان شير يزدان مرد ميدانست سخي
چون غلام درگهم سردار سازد لطف تو
من از جور زمان همسان فرهاد تيشه را
زده ام بر فرق خويش اقرار سازد لطف تو
بسکه دورم از بساط قرب با لطف کلام
نظم را همبستر اشعار سازد لطف تو
بيچ در بيچ زمان طي طريقت کرده ام
در صراط مستقيم محتار سازد لطف تو
مشکل ميخوارگي گرچه خزابم کرده است
محرم آن عالم اسرار سازد لطف تو
با آنکه نوشد اين قلم تلخاب از دير مغان
شهد ريزان بر سر بازار سازد لطف تو
ساربان در سينه خيزد در ديار ديگران
در امان از ديدهء اغيار سازد لطف تو
با آنکه هستم بي خبر از خويشتن دراين سرا
با خبر از لطف کردگار سازد لطف تو
من که در ميدان سر به سر سر داده ام
باز هم سر لايق دستار سازد لطف تو
گر رسد سردي به دود آه سينه سوز من
گل ببارد چه عجب گلزار سازد لطف تو
چون ببارد برگ رحمت از درخت همتت
نو نهالان مرا بر بار سازد لطف تو
من که باختم قلب خود را در قمار زندگي
بيدل شوريده را دلدار سازد لطف تو
سويدن ?? ?? ????
سخي