من مرغ کور جنگل شب بودمباد غريب ، محرم رازم بود چون بار شب به روي پرم مي ريخت تنها به خواب مرگ ، نيازم بودهرگز ز لابلاي هزارانبرگبر من نمي شکفت گل خورشيد هرگز گلابدان بلور ماه بر من گلاب نور نمي پاشيدمن مرغ کور جنگل شب بودمبرق ستارگان شب از من دور در چشم من که پرده ي ظلمت داشت فانوس دست رهگذران ، بي نور من مرغ کور جنگل شب بودمدر قلب من هميشه زمستان بود رنگ خزان و سايه ي تابستان در پيش چشم من همه يکسان بود مي سوختم چو هيزم تر در خويش دودم به چشم بي هنرم مي رفت چون آتش غروب فرو مي مردتنها ، سرم به زير پرم مي رفت يک شب که باد ، سم به زمين مي کوفتو ز يال او شراره فرو مي ريخت يک شبکه از خروش هزاران رعدگويي که سنگپاره فرو مي ريختاز لابلاي توده ي تاريکي دستي درون لانه ي من لغزيد وز لرزه اي که در تن من افتاد بنياد آشيانه ي من لرزيد يک دم ، فشار گرم سرانگشتشچون شعله ، بال هاي مرا سوزاندتا پنجه اش به روي تنم لغزيدقلب من از تلاش تپيدن ماندغافل که در سپيده دم اين دست خورشيد بود و گرمي آتش بود با سرمه اي دو چشم مرا وا کرد اين دست را خيال نوازش بودزان پس . شبان تيره ي بي مهتابمنقار غم به خاک نماليدمچون نور آرزو به دلم تابيددر آرزوي صبح ، نناليدماين دست گرم ، دست تو بود اي عشق دست تو بود و آتش جاويدت من مرغ کور جنگل شب بودم بينا شدم به سرمه ي خورشدت