سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود : یاد دهید و آسان گیرید و سخت مگیرید [ابن عباس]
 
امروز: شنبه 103 آذر 10

دوران تربیت معلم به پایان رسیده بود . دل خوش از این که معلم زبان و ادبیات فارسی دوره ی راهنمایی هستم ، عازم روستای طلحه شدم . وسایلم را با ماشین های عبوری تا چغادک برده ، سپس به اهرم رفتم . پدرم نیز همراهم بود . او می خواست برای فرزندش جایی پیدا کند تا خیالش راحت بشود و آنگاه  برگردد . در اهرم نزدیک به دو ساعت و نیم معطل شدیم . بالاخره نیسانی آمد . عقب آن پر از بار و مسافر بود به طوری که  یک وجب جای خالی نداشت . به هر زحمتی ، خود را  میان مردم و بارها ی آن جا کردیم . از راهی ناهموار و کوهستانی گذشتیم . بیست و چهار مرتبه آب لجوج رودخانه ای را که مدام می چرخید و خود را مقابل نیسان نشان می داد ، بریدیم و خسته و غبار آلود به طلحه رسیدیم . طلحه .  روستای آباد بلوک . پس از گفتگو  با چند تن از مردم  ، آقای احمدی حاضر شد خانه ای را در اختیار من بگذارد .  شادمان از مکانی که پیدا کرده بودیم ، وسایلم  را گوشه ای از اتاق او گذاشتم . سقف اتاق ، از چند ردیف منظم  چوب های ستبر تنه ی نخل و شاخ و برگ آن  پوشیده شده بود . بشکه ای 200 لیتری و چند گونی غله که در وسط اتاق روی هم چیده شده  بود ، فضای خانه را تنگ می کرد  . چراغ سیمی کوچک ما قادر نبود چیزهای دیگری را نشان بدهد . نور ضعیف آن تا حدودی ما را از تاریکی نجات داده بود اما انتهای اتاق ، همچنان تاریک بود و من نمی توانستم تشخیص بدهم که آن سوی غله ها چه خبر است .  پدرم روی لحافی که بر زیلوی کف اتاق افتاده بود ، دراز کشید و من که خوابم نمی آمد ، نشستم تا اولین شب طلحه را تجربه کنم . جیرجیرکی در گوشه ای از اتاق ، به طور منظم می خواند و  مگسی وزوز کنان دور صورتم می چرخید . به نظر می آمد که خانه ی خشتی من ، غیر از جیر جیرک و مگس ، صاحبان دیگری هم داشته باشد که می بایست روزهای آینده به استقبالم بیایند   . و  معلمی را اینچنین آغاز کردم      . 


 نوشته شده توسط محمد غلامی در پنج شنبه 95/2/9 و ساعت 9:11 صبح | نظرات دیگران()

صبحی خوش و بهاری را آغاز کردم . هوا بارانی بود . به مراسم صبحگاهی رفتم . در مرکز تربیت معلم آبباریک شیراز ، گهگاه به مناسبت هایی شعر خوانده ام . امروز نیز قرار بود که شعری بخوانم . شعر که خواندم ، ماندم تا مراسم به پایان رسید . به کلاس نرفتم . از مرکز بیرون آمدم و تنها به سوی شهر زرقان رفتم . زرقان نزدیک ترین شهر به آب باریک است . چند روزی است که احساس کسالت می کنم . می خواستم آزمایشی بکنم . از بیمارستان زرقان که بیرون آمدم ، دلم هوای بیسکویت قنادی کرد . داشتم دنبال قنادی می گشتم که دیدم شخصی از وسط جمعیت با شتاب می گذرد و با دو دست خود ، سینی بزرگی پر از بیسکویت قنادی دارد . فرصت مناسبی بود . دنبالش روان شدم شاید به کافه ی قنادی برسم . در کوچه ای پیچید . من نیز پیچیدم و از تعقیبش دست برنداشتم . وارد مسجدی شد . به دنبالش رفتم . جمعیتی انبوه در صفوف منظمی نشسته بودند . به مناسبت تولد امام حسین (ع) و روز پاسدار ، جشنی برپا بود . کسی که بیسکویت ها را در دست داشت ، از ابتدای  ردیف ، پذیرایی را آغاز کرده بود .  در جایی خالی و در مسیر او نشستم . پس از خوردن بیسکویت ، نزد مسئول جلسه رفته و خودم را دانشجوی تربیت معلم آب باریک معرفی کرده و برای شعر خوانی وقت گرفتم .  شعری که صبح در مرکز تربیت معلم خوانده بودم ، در جیبم بود . شعر را که خواندم ، بیرون آمدم . باران هنوز نم نم می بارید . 


 نوشته شده توسط محمد غلامی در چهارشنبه 95/2/8 و ساعت 10:48 صبح | نظرات دیگران()

 شور و حرارت در وجود همه موج می زند . بچه های جوان و نوجوان روستا ، سراپا انرژی و نشاط هستند . به سوی روستای هفت جوش حرکت می کنیم . هفت جوش در حاشیه ی رود حله واقع و از روستاهای بلوک انگالی و از دهستان های بوشهر است و نزدیک به صفی آباداز بخش مرکزی دشتستان با تعدادی انگشت شمار خانوار . قرار بود « آخرین نفس » را در آنجا اجرا کنیم . نمایشنامه ای با کارگردانی ابراهیم زمانی . کاری از بچه های بنار آب شیرین . مردم که جمع شدند ، قرآن خوانده شد . پس از آن ، من یکی از شعرهایم را برای مردم خواندم . شعری با حال و هوای جبهه . نمایشنامه هم به طرز بسیار زیبایی اجرا شد . وقتی به خانه رسیدیم ، ساعت 22 بود . قرار است فردا صبح ، به حسینیه ی اعظم رفته و برای کمک به جبهه ، نان های محلی را در کارتن ها بسته بندی کنیم . امروز زنان بنار ، به صورت خودجوش و دسته جمعی ، برای جبهه ها نان پخته اند .


 نوشته شده توسط محمد غلامی در چهارشنبه 95/2/8 و ساعت 10:41 صبح | نظرات دیگران()

 با مرتضی زمانی حرکت کردیم . برای رسیدن به روی جاده ، می بایست از نخلستان و قبرستان عبور کنیم . تویوتای حیدر صدیقی آمد . شتاب کردیم . ما را که دید ، ایستاد و با دست اشاره کرد تا سریع تر برویم . حدود 300 متر را یک نفس دویدیم . عقب تویوتا نشستیم و به برازجان رفتیم تا در مراسم تشییع پیکر شهید ایرج حیدری که در جبهه به شهادت رسیده بود ، شرکت کنیم . از بیمارستان 17 شهریور برازجان تا فلکه ی دژ سینه زدیم و شعار دادیم . آنگاه به روستای زیارت آمدیم . در آرامگاه زیارت ، عده ی زیادی از مردم تجمع کرده بودند . هنگامی که داشتند شهید را به خاک می سپردند ، من میکروفن را گرفتم و شعری در باره ی شهید خواندم . آن شعر را تازه سروده بودم . تمام شد ، جوانی نزدم آمد و خودش را  « حسن شجاع » معرفی کرد و گفت که محل کارش در بنیاد شهید برازجان است و از من خواست تا فردا نزدش بروم . این دعوت شفاهی برای من بسیار لذت بخش بود . به خانه که رسیدم ، ماجرا را تعریف کردم و از این که مورد استقبال قرار گرفته بودم ، خوشحال بودم . صبح روز بعد که بیدار شدم ، بارانی آرام آرام بر بنار می بارید . پدرم گفت : « دوش تا حالا باران می آید » ولی شوق شعر ، در هوایی بارانی مرا روانه ی برازجان کرد تا آقای شجاع ، مرا برای شرکت در شب شعری دعوت کند .

بالاخره 11 فروردین 63 هم رسید . مراسم شب شعر به مناسبت دوازدهم فروردین و روز جمهوری اسلامی بود که حزب جمهوری اسلامی شعبه ی برازجان آن را برگزار می کرد . ساعت 8 شب ، به سالن آموزش و پرورش که در ضلع شمالی دژ قرار داشت رفتم . هنوز افراد زیادی نیامده بودند . کم کم جمعیت از راه  رسید . اندکی بعد ، مراسم آغاز شد . سید حسن حسینی ( دکتر ) از تهران آمده بود . بسیار جوان  . با ریشی منظم و سیاه . من با نام و بخشی از شعرهای او آشنا بودم حتی چند غزلش را از بر داشتم . شعر خوانی را که آغاز کرد ، از حفظ  خواند .  با آرامش و زیبایی .  چند غزل خواند  . « می روم مادر که اینک کربلا می خواندم » آشناتر بود . پس از او ، نصرالله مردانی به آمد . او نیز شعرهایی را خواند که پیشتر ، بیشتر آن ها را خوانده یا شنیده بودم . شعر معروف « از خوان خون گذشتند صبح ظفر سواران » را همه می دانستیم . حسن شجاع از دشتستان ، شاعر بعدی بود . احد ده بزرگی ، علی ترکی ، علی وود  از شیراز هم شعر خواندند . ده بزرگی دوبیتی خواند . بالاخره نوبت به من رسید . دو شعر با مطلع های : «  درون جبهه تجلّی نور یزدان است » و  « به دل آرزو ها بود ای خدا » را خواندم . پس از من ، حسین دارند و خانم بهزادی از حزب جمهوری اسلامی دفتر برازجان شعر خواندند . مراسم تا ساعت 11:30 به درازا کشید . برای رفتن به خانه ، وسیله ای نداشتم و کلید خانه ی حاج عباس بوستانی را گرفته بودم تا آن شب را در آنجا سپری کنم . هنگامی که نصرالله کهنسال ، مرا به همراه تعدادی دیگر ، به مقصد می رساند و در باره ی شب شعر حرف می زدیم ، گفت : « در برنامه ی امشب ، غلامی جوان ترین شاعر بود . »    


 نوشته شده توسط محمد غلامی در چهارشنبه 95/2/8 و ساعت 9:32 صبح | نظرات دیگران()

بچه که بودیم ، ماه مبارک رمضان حال و هوای دیگه ای داشتیم . ما با پای برهنه در کوچه ها و بسّکی ها می گشتیم و مادران قبل از افطار به گرو شووه می آمدند و دور چاه کلته که شبیه انبار رو بازی بود ، می ایستادند و آب می کشیدند و در مشک می ریختند تا برای افطار آب خنک داشته باشند . هر بچه ای هم که تشنه بود ، نزد هر زنی که می آمد ،  دهان به دلو می نهاد و آب می نوشید . بعد هم آن زن ، مابقی آب را در مشک می ریخت و به خانه می برد . هنگام اذان هم که می شد ، نه رادیویی بود و نه چیزی . همه باید ساکت گوش می سپردند تا اذان محسینو به گوششان برسد . یاد اون دوران به خیر      . 


 نوشته شده توسط محمد غلامی در سه شنبه 95/2/7 و ساعت 5:20 عصر | نظرات دیگران()
<   <<   41   42   43   44   45   >>   >
درباره خودم

ادبیات و فرهنگ
محمد غلامی
شعر ، خاطره ، مقاله و...

آمار وبلاگ
بازدید امروز: 16
بازدید دیروز: 305
مجموع بازدیدها: 475531
جستجو در صفحه

لینک دوستان
بنارانه
لحظه های آبی( سروده های فضل ا... قاسمی)
اندیشه نگار
ل ن گ هــــــــک ف ش !
پایگاه خبری تحلیلی فرزانگان امیدوار
سایت اطلاع رسانی دکتر رحمت سخنی Dr.Rahmat Sokhani
دیباچه
جمله های طلایی و مطالب گوناگون
طراحی سایت و تولید نرم افزار تحت وب
پارمیدای عاشق
افســـــــــــونگــــر
جاده های مه آلود
جوان ایرانی
عصر پادشاهان
وبلاگ شخصی مهندس محی الدین اله دادی
•°•°•دختـــــــــــرونه هـــای خاص مــــــــــــن•°•°•
بلوچستان
رایحه ی انتظار
اقلیم شناسی دربرنامه ریزی محیطی
نغمه ی عاشقی
بهارانه
محمد جهانی
کانون فرهنگی شهدا
پژواک
سایت مشاوره بهترین تمبرهای جهان دکترسخنیdr.sokhani stamp
****شهرستان بجنورد****
کلکسیون تمبرخانواده شهید محمدسخنی وجمیله رمضان
+O
سایت طنز و کاریکاتور دکتررحمت سخنی
ما با ولایت زنده ایم
عمو
سلام دوستان عزیزم به وبلاگ جبهه بیداری اسلامی خوش آمدید
طراوت باران
نیمکت آخر
تنهایی......!!!!!!
تعمیرات تخصصی انواع پرینتر لیزری اچ پی HP رنگی و تک رنگ و اسکنر
هستی تنهاااااا.....
►▌ رنگارنگ ▌ ◄
♥نقطه سر قبر♥
.: شهر عشق :.
تراوشات یک ذهن زیبا
پیامنمای جامع
بوی سیب
سایت روستای چشام
نرگس 1
فقط عشقو لانه ها وارید شوند
*×*عاشقانه ای برای تو*×*
رازهای موفقیت زندگی
دوره گرد...طبیب دوار بطبه...
برادران شهید هاشمی
شهداشرمنده ایم _شهرستان بجنورد
به تلخی عسل
عشق
@@@باران@@@
دریایی از غم
غدیریه
ऌ عاشق بی معشوق ऌ
گروه اینترنتی جرقه ایرانی
.:مطالب جدید18+ :.
غزل باران
wanted
آتیه سازان اهواز
دُرُخـــــــــــــــــــــــش
رویابین
اهلبیت (ع)،کشتی نجات ما...
کنیز مادر
نوری چایی_بیجار
روان شناسی * 心理学 * psychology
صاعقه
تینا!!!!
مهربانی
خیارج سرای من است
شَبـَــــــــــــــکَة المِشـــــــــــــکاة الإسلامیــــــــــة
مشق عشق ناز
سکوت پرسروصدا
دخترونه
ماه مهربان من
خودم وخودش

آشنایی با زبان تات
دلنوشته های یه عاشق!
علم نانو در زندگی
جامع ترین وبلاگ خبری
مهندسی پیوند ارتباط داده ها ICT - DCL
شایگان♥®♥
خواندنی های ایران جهان
احساس ابری
حرف های نگفته دلهای شکسته بارانی از غم
چیزهای جالب
متن ترانه ماندگارترین آهنگ های ایرانی
☻☺♫♪ دو دخـــــــتـــر ♣ ♠
به بهترین وبلاگ سرگرمی خوش امدید
جـــــــــــوکـ فــــــــــا
افسانه ی دونگ یی
محمدملکی
دوستانه
جوک و خنده
$عسل، شیرینی قلبها$
fazestan
زادگاهم بنارآبشیرین را دوست میدارم
قلب خــــــــــــاکی نوجوونی
Love
جزیره صداها
معماری
ساعت شنی
سایت گوناگون دکتر رحمت سخنی Dr.Rahmat Sokhani
طب پزشکی قانونی دکتر رحمت سخنی Dr.Rahmat Sokhani
طب سالمندان دکتررحمت سخنی Dr.Rahmat Sokhani
طب اورژانس دکتر رحمت سخنی Dr.Rahmat Sokhani
داستانهای واقعی روابط عمومی Dr.Rahmat Sokhani
لوگوی دوستان
پیوندهای روزانه
خبر نامه