ادبیات و فرهنگ
دوران تربیت معلم به پایان رسیده بود . دل خوش از این که معلم زبان و ادبیات فارسی دوره ی راهنمایی هستم ، عازم روستای طلحه شدم . وسایلم را با ماشین های عبوری تا چغادک برده ، سپس به اهرم رفتم . پدرم نیز همراهم بود . او می خواست برای فرزندش جایی پیدا کند تا خیالش راحت بشود و آنگاه برگردد . در اهرم نزدیک به دو ساعت و نیم معطل شدیم . بالاخره نیسانی آمد . عقب آن پر از بار و مسافر بود به طوری که یک وجب جای خالی نداشت . به هر زحمتی ، خود را میان مردم و بارها ی آن جا کردیم . از راهی ناهموار و کوهستانی گذشتیم . بیست و چهار مرتبه آب لجوج رودخانه ای را که مدام می چرخید و خود را مقابل نیسان نشان می داد ، بریدیم و خسته و غبار آلود به طلحه رسیدیم . طلحه . روستای آباد بلوک . پس از گفتگو با چند تن از مردم ، آقای احمدی حاضر شد خانه ای را در اختیار من بگذارد . شادمان از مکانی که پیدا کرده بودیم ، وسایلم را گوشه ای از اتاق او گذاشتم . سقف اتاق ، از چند ردیف منظم چوب های ستبر تنه ی نخل و شاخ و برگ آن پوشیده شده بود . بشکه ای 200 لیتری و چند گونی غله که در وسط اتاق روی هم چیده شده بود ، فضای خانه را تنگ می کرد . چراغ سیمی کوچک ما قادر نبود چیزهای دیگری را نشان بدهد . نور ضعیف آن تا حدودی ما را از تاریکی نجات داده بود اما انتهای اتاق ، همچنان تاریک بود و من نمی توانستم تشخیص بدهم که آن سوی غله ها چه خبر است . پدرم روی لحافی که بر زیلوی کف اتاق افتاده بود ، دراز کشید و من که خوابم نمی آمد ، نشستم تا اولین شب طلحه را تجربه کنم . جیرجیرکی در گوشه ای از اتاق ، به طور منظم می خواند و مگسی وزوز کنان دور صورتم می چرخید . به نظر می آمد که خانه ی خشتی من ، غیر از جیر جیرک و مگس ، صاحبان دیگری هم داشته باشد که می بایست روزهای آینده به استقبالم بیایند . و معلمی را اینچنین آغاز کردم .
صبحی خوش و بهاری را آغاز کردم . هوا بارانی بود . به مراسم صبحگاهی رفتم . در مرکز تربیت معلم آبباریک شیراز ، گهگاه به مناسبت هایی شعر خوانده ام . امروز نیز قرار بود که شعری بخوانم . شعر که خواندم ، ماندم تا مراسم به پایان رسید . به کلاس نرفتم . از مرکز بیرون آمدم و تنها به سوی شهر زرقان رفتم . زرقان نزدیک ترین شهر به آب باریک است . چند روزی است که احساس کسالت می کنم . می خواستم آزمایشی بکنم . از بیمارستان زرقان که بیرون آمدم ، دلم هوای بیسکویت قنادی کرد . داشتم دنبال قنادی می گشتم که دیدم شخصی از وسط جمعیت با شتاب می گذرد و با دو دست خود ، سینی بزرگی پر از بیسکویت قنادی دارد . فرصت مناسبی بود . دنبالش روان شدم شاید به کافه ی قنادی برسم . در کوچه ای پیچید . من نیز پیچیدم و از تعقیبش دست برنداشتم . وارد مسجدی شد . به دنبالش رفتم . جمعیتی انبوه در صفوف منظمی نشسته بودند . به مناسبت تولد امام حسین (ع) و روز پاسدار ، جشنی برپا بود . کسی که بیسکویت ها را در دست داشت ، از ابتدای ردیف ، پذیرایی را آغاز کرده بود . در جایی خالی و در مسیر او نشستم . پس از خوردن بیسکویت ، نزد مسئول جلسه رفته و خودم را دانشجوی تربیت معلم آب باریک معرفی کرده و برای شعر خوانی وقت گرفتم . شعری که صبح در مرکز تربیت معلم خوانده بودم ، در جیبم بود . شعر را که خواندم ، بیرون آمدم . باران هنوز نم نم می بارید .
شور و حرارت در وجود همه موج می زند . بچه های جوان و نوجوان روستا ، سراپا انرژی و نشاط هستند . به سوی روستای هفت جوش حرکت می کنیم . هفت جوش در حاشیه ی رود حله واقع و از روستاهای بلوک انگالی و از دهستان های بوشهر است و نزدیک به صفی آباداز بخش مرکزی دشتستان با تعدادی انگشت شمار خانوار . قرار بود « آخرین نفس » را در آنجا اجرا کنیم . نمایشنامه ای با کارگردانی ابراهیم زمانی . کاری از بچه های بنار آب شیرین . مردم که جمع شدند ، قرآن خوانده شد . پس از آن ، من یکی از شعرهایم را برای مردم خواندم . شعری با حال و هوای جبهه . نمایشنامه هم به طرز بسیار زیبایی اجرا شد . وقتی به خانه رسیدیم ، ساعت 22 بود . قرار است فردا صبح ، به حسینیه ی اعظم رفته و برای کمک به جبهه ، نان های محلی را در کارتن ها بسته بندی کنیم . امروز زنان بنار ، به صورت خودجوش و دسته جمعی ، برای جبهه ها نان پخته اند .
با مرتضی زمانی حرکت کردیم . برای رسیدن به روی جاده ، می بایست از نخلستان و قبرستان عبور کنیم . تویوتای حیدر صدیقی آمد . شتاب کردیم . ما را که دید ، ایستاد و با دست اشاره کرد تا سریع تر برویم . حدود 300 متر را یک نفس دویدیم . عقب تویوتا نشستیم و به برازجان رفتیم تا در مراسم تشییع پیکر شهید ایرج حیدری که در جبهه به شهادت رسیده بود ، شرکت کنیم . از بیمارستان 17 شهریور برازجان تا فلکه ی دژ سینه زدیم و شعار دادیم . آنگاه به روستای زیارت آمدیم . در آرامگاه زیارت ، عده ی زیادی از مردم تجمع کرده بودند . هنگامی که داشتند شهید را به خاک می سپردند ، من میکروفن را گرفتم و شعری در باره ی شهید خواندم . آن شعر را تازه سروده بودم . تمام شد ، جوانی نزدم آمد و خودش را « حسن شجاع » معرفی کرد و گفت که محل کارش در بنیاد شهید برازجان است و از من خواست تا فردا نزدش بروم . این دعوت شفاهی برای من بسیار لذت بخش بود . به خانه که رسیدم ، ماجرا را تعریف کردم و از این که مورد استقبال قرار گرفته بودم ، خوشحال بودم . صبح روز بعد که بیدار شدم ، بارانی آرام آرام بر بنار می بارید . پدرم گفت : « دوش تا حالا باران می آید » ولی شوق شعر ، در هوایی بارانی مرا روانه ی برازجان کرد تا آقای شجاع ، مرا برای شرکت در شب شعری دعوت کند .
بالاخره 11 فروردین 63 هم رسید . مراسم شب شعر به مناسبت دوازدهم فروردین و روز جمهوری اسلامی بود که حزب جمهوری اسلامی شعبه ی برازجان آن را برگزار می کرد . ساعت 8 شب ، به سالن آموزش و پرورش که در ضلع شمالی دژ قرار داشت رفتم . هنوز افراد زیادی نیامده بودند . کم کم جمعیت از راه رسید . اندکی بعد ، مراسم آغاز شد . سید حسن حسینی ( دکتر ) از تهران آمده بود . بسیار جوان . با ریشی منظم و سیاه . من با نام و بخشی از شعرهای او آشنا بودم حتی چند غزلش را از بر داشتم . شعر خوانی را که آغاز کرد ، از حفظ خواند . با آرامش و زیبایی . چند غزل خواند . « می روم مادر که اینک کربلا می خواندم » آشناتر بود . پس از او ، نصرالله مردانی به آمد . او نیز شعرهایی را خواند که پیشتر ، بیشتر آن ها را خوانده یا شنیده بودم . شعر معروف « از خوان خون گذشتند صبح ظفر سواران » را همه می دانستیم . حسن شجاع از دشتستان ، شاعر بعدی بود . احد ده بزرگی ، علی ترکی ، علی وود از شیراز هم شعر خواندند . ده بزرگی دوبیتی خواند . بالاخره نوبت به من رسید . دو شعر با مطلع های : « درون جبهه تجلّی نور یزدان است » و « به دل آرزو ها بود ای خدا » را خواندم . پس از من ، حسین دارند و خانم بهزادی از حزب جمهوری اسلامی دفتر برازجان شعر خواندند . مراسم تا ساعت 11:30 به درازا کشید . برای رفتن به خانه ، وسیله ای نداشتم و کلید خانه ی حاج عباس بوستانی را گرفته بودم تا آن شب را در آنجا سپری کنم . هنگامی که نصرالله کهنسال ، مرا به همراه تعدادی دیگر ، به مقصد می رساند و در باره ی شب شعر حرف می زدیم ، گفت : « در برنامه ی امشب ، غلامی جوان ترین شاعر بود . »
بچه که بودیم ، ماه مبارک رمضان حال و هوای دیگه ای داشتیم . ما با پای برهنه در کوچه ها و بسّکی ها می گشتیم و مادران قبل از افطار به گرو شووه می آمدند و دور چاه کلته که شبیه انبار رو بازی بود ، می ایستادند و آب می کشیدند و در مشک می ریختند تا برای افطار آب خنک داشته باشند . هر بچه ای هم که تشنه بود ، نزد هر زنی که می آمد ، دهان به دلو می نهاد و آب می نوشید . بعد هم آن زن ، مابقی آب را در مشک می ریخت و به خانه می برد . هنگام اذان هم که می شد ، نه رادیویی بود و نه چیزی . همه باید ساکت گوش می سپردند تا اذان محسینو به گوششان برسد . یاد اون دوران به خیر .