از اولش هم دلم آب نمی خورد، به خودم گفتم: چرا چهار سال مداوم در دیلم، تنوع هم که باشد باید به صورت گردشی و نوبتی برگزار بشود، نامه ای که به صورت ِ بی مصرف توی دستمان مانده بود، اسامی 9 نفر از شهرستان برازجان در آن ردیف شده؛ به صورت مدون، مینی بوس شهرستان دشتی در گوشه ی نامه به چشم می خورد که زحمت کشیده می آید جلوی درب کاروانسرای میرزا ابوالحسن خان مشیرالملک برازجان و شماها را سوار کرده به دیلم می برد و برمی گرداند و یا مینی بوس اداره کل فرهنگ و ارشاد، این کار را انجام می دهد؟! و این 9 نفر شاعر برازجانی را به مقصد می رساند، به همه ی شرکت کنندگان این شهرستان که وسیله ی نقلیه نداشتند گفته بودند: سر ساعت 6 یا 7 صبح آماده سوار شدن بر مینی بوس شهرستان دشتی یا اداره کل باشند. لکن ما فراموش کرده بودیم که «دیگ دو مسئولیتی یا شور می شود و یا بی نمک!».
انگار توقعات ما هم خیلی دست بالا بود، زیرا راه های کمربندی زیارت و کلل خودمان و کناره ی خلیج فارس خواص مختلفی هم دارند، از جمله که راننده عابر در یکی از این دو کمربندی را فیل هم برنمی گرداند تا زحمت کشیده و با مسافتی اضافی و دوری باطل به برازجان، این قبرستان متروکه، فرمان بچرخاند و قدم رنجه بفرماید، پتروشیمی که ندارد، قطار استانی که با عرض معذرت، فرمانداری ویژه که چه عرض کنم؛ چاه های نفت و گاز مزارعی، تنگ ارم، چاه پُل اول جاده برازجان به شیراز و نفت بوشکان، آن هم که ذخیره است تا عمر این نسل به پایان آید و نسل دیگری بیاید و متمتع گردد!
راننده ی یکی از این دو پیش بینی شده با تماس تلفنی گفت: شماها کجا هستید، من که دارم از بخش آبپخش می گذرم و به دیلم می روم؛ گفتم (به خودم گفتم) قربون حواس جمع؛ چقدر بی نمک بود که توهم به ریش ما خندیدی!
ولی ما همچنان سرفراز و استوار جلوی درب ورودی کاروانسرای برازجان را رها نمی کردیم. تا این که اتومبیل سواری پرایدی فرا رسید و گفت: شماها هم به دیلم می روید؟ پس بیایید با هم باشیم، گویا این برادرِ شاعر پیشه؛ جزء 9 نفرِ سرگردان بود؛ قدیما گفته بودند: «سرایی پر از دشمن بهتر از خالی بودن» و ما در پراید ایشان جا خوش کردیم، جوانی صبور و سرشار از معرفت و اخلاق نیکو بود.
به طرف دیلم حرکت کردیم و ساعت 8 بعد از ظهر همان روز از دیلم و با همان اتومبیل پراید عازم برازجان شدیم و هیچ اتفاقی در بین راه رخ ننمود؛ و اما سنگار افتو را به اختصار می آوریم، بعد قضاوت با شماست. (1) جلسه ی قهر و آشتی ـ بیشتر شرکت کنندگان از شهرستان دشتی بودند، که طبعا نصف یا بیشترین وقت این نشست را به خود اختصاص دادند، این وضعیت تعادل دعوت شدگان را به هم ریخته بود خصوصا که چند نفر از آن ها، پس از ورود به جایگاه شعرخوانی، اشعار خود را نخوانده و با حالت قهر از سِن پایین آمده و در جای خود آرام گرفتند، این واقعه را منتظرین ِ شعرخوانی «قهر و آشتی» نامیدند چرا که عده ای پا در میانی کرده و آن ها دوباره ظهور کرده و اشعار خود را که محلی و پُر از: اِت، مِیت، شی تو، اِش، گُتُم و برای ما به فارسی (پارسی) ترجمه نمی شده بود.
(2) هیات ژوری ـ دو یا سه نفر بودند 1. آقای محمد غلامی (چقدر آرام و مظلوم و کم حرف) و 2. خانم خدادادی، آیا این همه شرکت کننده شهرستان دشتی که معادلِ یک دوم تمامی مدعوین بودند، یک ژوری که آشنا به تلفظ دشتیانی باشد، نیاز نداشت، تا زحمات برادران و خواهران از شهرستان دشتی به هدر نرود و سبب ِ دلخوری آنان نشود؟
(3) اداره ی ضعیف جلسه (گوینده) ـ ابتدا جناب آقای «کپتان» که می بخشید، اِسپل درست یا بخش های این نامِ خانوادگی را آشنا نیستم؛ پشت تریبون خیرمقدم گفتند، که دیدم او نیز مثل خودم چند سالی از تاریخ انقضاء و مصرفشان سپری گردیده بود. سپس آقای گوینده و معّرف جلسه، توضیحی در مورد واژه ی سنگار دادند که بیشترِ دعوت شده گان متعجب شدند، ایشان گفت: این واژه، سِنگار است نه سَنگار پس از چند دقیقه دوباره با استفاده از تذکر یکی از اساتید حاضر در جلسه توضیح داد که ببخشید، همان سَنگار درست بوده و نه سِنگار، باز به خاطرم دوید که «قسم حضرت عباس یا دم خروس» /اسماعیل شهرسبزی
ادامه دارد...